سامیار سامیار ، تا این لحظه: 10 سال و 14 روز سن داره

سامیارفتحی

3اردیبهشت

پسرم روز سوم تولدت باید شمارو واسه چکاپ ها میبریم دکتر که با مامان جون و بابا  تورو دبریم دکتر از مایش تیروئید گرفتن که خدارو شکر نداشتین و واسه زردی که زردی داشتیی وچند روز هم تو بیمارستان بستری شدی و زردیت امد پاییت و بعد از چندروز دوباره یه کم رفت بالا و الان که دارم واست مینویسم همچنان زردی داری و بابت این موضوع خیلی ناراحتم انشاله خدا خودش کمک کنه بهت پسر گلم البته رفلاکس مهده هم گرفتی همش شیر بالا میاری وپسر خوشکلم بردمت دکتر اقای دکتر گفت از پرخوریه اخه شما خیلی علاقه به مکیدن دارین و اقای دکتر گفت باید بهت شیر کم بدم و من هم به شما پستونک دادم تا اینجوری مشغول شی  اینم عکس بیمارستان و تو تو بیمارستان یه دوست هم پیدا کردی...
26 ارديبهشت 1393

بهترین روز زندگیم

مامان جان اول اردیبهشت بهترین روز زندگیم بود خدا واسم یه فرشته کو چولو داده بود البته پسر گلم روز تولد شما با تولد مامان جون بابا جون دایی یاسر و خاله بنفشه و دختر خاله سعیده یکی بود که عصرموقع ملاقاتی یه تولد به یاد ماندنی گرفتیم و خاله نجمه زحمت کشیدن کیک تولد گرفتن اوردن بیمارستان حسابی خوش گذشت البته من از اون کیک نخوردم خیلی دوست داشتم بخورم                                               من دوم اردیبهشت &nbs...
26 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

پسر گلم امروز 26 اردیبهشته و من حسابی در گیر شما بودم شما الان 26 روزه هستید و منو ببخش که نتونستم زودتر واست بنویسم من31 فروردین شب ساعت 9 رفتم بیمارستان که بستری شم واسه فردا 1اردیبهشت که پسر گلمو به دنیا بیارم مامانی خلاصه ان شب من تنها بودم بیمارستان خیلی استرس داشتم خلاصه شب و روز کردم ساعت 7.30 بود که پرستار منو صدا کرد واسه اتاق عمل به خاله نجمه زنگ زدم گفت تو راه هستیم  علی و مامان جون رسیدن  خلاصه مامان جون و بابا علی امدن و من ازشون خداحافظی کردم رفتم به سمت اتاق عمل دمپایی پوشیدم و رو صندلی نشستم تا صدام زدن خیلی استرس داشتم مامان جان خلاصه یکم اذیت کردن تو اتاق عمل خواستن منو از کمر بی حس کنن که آمپول زدن تو کمرم و...
26 ارديبهشت 1393
1